کد مطلب:28065 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

شایستگان خلافت از دیدگاه عمر












1054. تاریخ الیعقوبی:از ابن عبّاس روایت شده است كه گفت: پاسی از شب گذشته بود كه عمر بن خطّاب درِ خانه ام را زد و گفت: «با ما بیرون بیا تا از اطراف مدینه حراست كنیم». پس، تازیانه به گردن و پا برهنه آمد تا به گورستان غَرقَد[1] رسید. به پشت دراز كشید و با دستش بر گودی كف پایش می زد و سخت آه می كشید.

به او گفتم: ای امیر مؤمنان! چه چیزْ تو را به این كار وا داشته است؟

گفت: امر خدا، ای ابن عبّاس!

گفتم: اگر می خواهی، تو را از راز درونت خبر دهم.

گفت: ای سخنور ماهر! آغاز كن كه چون می گویی، نیكو می گویی.

گفتم: خلافت را به یاد آوردی و این كه آن را به سوی چه كسی بكشانی.

گفت: درست گفتی.

به او گفتم: چرا از عبد الرحمان بن عوف، غافلی؟

گفت: او مردی خسیس است. این كار، شایسته كسی است كه عطاكننده بی اسراف و بازدارنده بی خِسّت باشد.

گفتم: سعد بن ابی وقّاص چه؟

گفت: مؤمنی ناتوان است.

گفتم: طلحة بن عبید اللَّه چه؟

گفت: او مردی است به دنبال بزرگی و مدح و ثنا. مالش را می بخشد تا به مال دیگری برسد. او فخرفروش و متكبّر است.

گفتم: زبیر بن عوّام - كه شهسوار اسلام است -، چه؟

گفت: او یك روز، انسان و یك روز، شیطان است. او بسیار مال اندوز است و برای یك پیمانه، از صبح تا ظهر، جان می كَند، تا آن جا كه نمازش از دست می رود.

گفتم: عثمان بن عفّان چه؟

گفت: اگر والی شود، پسر ابی مُعَیط و بنی امیّه را بر گردن مردمْ سوار می كند ومال خدا را به آنان می بخشد و به خدا سوگند، اگر والی شود، این كار را می كندو اگر بكند، عرب به سوی او هجوم می آورند، تا آن كه او را در خانه اش بكشند! و ساكت شد.

سپس گفت: ای ابن عبّاس![ از این حرف ها ]بگذر. آیا برای سَرورت [ علی ]جایی می بینی؟

گفتم: چرا با آن همه فضیلت و سابقه و خویشاوندی و دانش، از خلافت، دور باشد؟

گفت: به خدا سوگند، او همان گونه است كه گفتی و اگر ولایت مسلمانان را به عهده بگیرد، آنان را به راه می آورد و طریق روشن را می پیماید، جز آن كه خصلت هایی دارد: شوخی در مجلس، خود رأیی، و توبیخ مردم با كمی سنّش.

گفتم: ای امیر مؤمنان! چرا او را در جنگ خندق، كم سن نشمردید، آن هنگام كه برای مبارزه با عمرو بن عَبد وُد، پا پیش نهاد، [ عبد وُدی] كه در برابرش دلاورانْ میخكوب شده و بزرگانْ پا پس كشیده بودند، و نیز در جنگ بدر، آن گاه كه هماوردانش را دو نیمه می كرد، و چرا در اسلام آوردن بر او پیشی نگرفتید، هنگامی كه قریشْ شما را در بر گرفته بودند؟

[ سخن كه به این جا رسید،] عمر گفت: ابن عبّاس، بس است! آیا می خواهی با من همان كنی كه پدرت و علی در روز ورود بر ابو بكر، با او كردند؟![2].

ناپسند داشتم كه او را خشمناك كنم. بنا بر این، ساكت شدم.

گفت: ای ابن عبّاس! به خدا سوگند، علی، پسر عمویت، سزاوارترینِ مردم به خلافت است؛ امّا قریش، او را تحمّل نمی كنند و چنانچه والی آنان گردد، آنان را چنان به حقّ محض می گیرد كه از او گریزگاهی نمی یابند و اگر چنین كند، بیعتش را می شكنند و با وی می جنگند.[3].

1055. شرح نهج البلاغة - به نقل از ابن عبّاس -:نزد عمر بودم. چنان نفسی كشید كه پنداشتم دنده هایش از هم باز شد. گفتم: ای امیر مؤمنان! این نفَس را جز اندوهی سخت، بیرون نداد.

گفت:آری به خدا، ای ابن عبّاس! من بسیار اندیشیدم؛ ولی ندانستم كه پس از خود، این امارت را برای چه كسی قرار دهم.

سپس گفت: شاید تو، سَرورت را شایسته آن می بینی.

گفتم: با آن جهاد و سابقه و خویشی و علمش، چه چیزی جلوی او را می گیرد؟

گفت: درست می گویی؛ امّا او مردی شوخ طبع است.

گفتم: چرا طلحه را برنمی گزینی؟

گفت:فخرفروش است، با آن انگشت قطع شده اش!

گفتم: عبد الرحمان [ چه]؟

گفت: مردی ناتوان است. اگر امارت به او برسد، مُهرش را به دست زنش می سپارد.

گفتم: و زبیر؟

گفت: بد خو و حریص است و برای یك مَن گندمِ نم كشیده، سیلی می زند.

گفتم: سعد بن ابی وقّاص چه؟

گفت: او مرد شمشیر و اسب است [، نه مرد خلافت].

گفتم: پس عثمان؟

گفت: آه، آه، آه! به خدا سوگند، اگر او ولایت را به عهده بگیرد، فرزندان ابی مُعَیط را بر دوش مردمْ سوار می كند و عرب بر او می شورند.

سپس اندكی سكوت كرد و رو به من كرد و گفت: به خدا سوگند، كسی كه جسارت آن را دارد كه در صورت والی شدن، ایشان را به عمل به كتاب پروردگارشان و سنّت پیامبرشان وا دارد، همان سَرور تو [ علی] است. بدان كه اگر امارتشان را به عهده بگیرد، آنان را بر راه روشن و صراط مستقیم می برد.[4].

1056. المصنَّف - به نقل از عبد الرحمان قاری -:عمر بن خطّاب با مردی از انصار نشسته بود.... به وی گفت: مردم، چه كسی را جانشین من می دانند؟ او چند تن از مهاجران را شمرد؛ ولی نامی از علی علیه السلام نبرد.

عمر گفت: پس چرا به ابو الحسن توجّه ندارند؟ به خدا سوگند، او سزاوارترینِ آنهاست. اگر او سرپرست آنها باشد، در راه حق، برپایشان می دارد.[5].

1057. الإمامة و السیاسة - به نقل از عمر بن خطّاب، درباره ماجرای شورا -:ای سعد! به خدا سوگند، هیچ چیز، جز تندی و درشتی ات مرا از این كه تو را جانشین خود سازم، باز نمی دارد. افزون بر این، تو مرد جنگی [ و نه مرد خلافت].

و ای عبد الرحمان! چیزی مانع [ جانشینی] تو نیست، جز آن كه [ در تكبّر، ]فرعون این امّت هستی.

و ای زبیر! چیزی مانع تو نیست، جز آن كه در حال خشنودی، مؤمن هستی ودر حال خشم، كافر.

و چیزی مانع طلحه نیست، جز خودپسندی و تكبّرش و این كه اگر والی شود، مُهرش را در انگشت زنش قرار می دهد.

و ای عثمان! چیزی مرا از تو باز نمی دارد، جز تعصّب و محبّت تو به قوم و خاندانت(بنی امیّه ).

و ای علی! چیزی مرا از تو باز نمی دارد، جز آزمندی ات به خلافت؛ امّا اگر ولایت به تو سپرده شود، تو شایسته ترین فرد قوم برای برپا داشتن آشكار حق و راه مستقیم هستی.[6].

1058. الطبقات الكبری - به نقل از عمرو بن میمون -:روزی كه عمرْ زخم خورد، او را دیدم.... او گفت: علی، عثمان، طلحه، زبیر، عبد الرحمان بن عوف و سعد را به نزد من بخوانید. امّا تنها با علی علیه السلام و عثمان سخن گفت.

او به علی علیه السلام گفت: شاید این قوم، خویشاوندی نسبی و سببی ات را با پیامبرصلی الله علیه وآله و آنچه را خداوند از فقه و علم به تو داده است، قدر بدانند. پس اگر این امارت را به عهده گرفتی، در آن از خدا پروا كن.

سپس عثمان را فرا خواند و گفت: ای عثمان! شاید این قوم، خویشاوندی سببی ات با پیامبرصلی الله علیه وآله و نیز سن و بزرگی ات را قدر بدانند. اگر این امارت را به عهده گرفتی، در آن از خدا پروا كن و فرزندان ابی مُعَیط را بر گردن مردم، سوار مكن.

سپس گفت: صُهَیب را برایم فرا بخوانید. صهیب، فرا خوانده شد. [ به او ]گفت: سه روز با مردم نماز بگزار. [ نیز ]باید این شش نفر در خانه ای، خلوت كنند و چون بر مردی اتّفاق كردند، هر كس را كه با آنها مخالفت كرد، گردن بزنید.

چون از نزد عمر بیرون رفتند، عمر گفت: اگر امارت را به مردی كه موی جلوی سرش ریخته (یعنی علی ) بسپارند، آنان را به راه [ مستقیم ]می برد.

پسر عمر به او گفت: پس چه چیزْ تو را [ از معرّفی او ]باز می دارد؟

گفت: ناپسند می دارم كه بار خلافت را در زندگی و مرگ به دوش گیرم.[7].









    1. غَرقَد، نام عربیِ گیاه «دیوخار» است كه در گذشته در قبرستان بقیع می روییده و بقیع را به نام آن، «بقیع الغَرقَد» می خوانده اند. (م)
    2. برای آگاهی از این ماجرا، ر. ك:ج1، ص125 (یاری بر تبلیغ/نكته).
    3. تاریخ الیعقوبی:158/2. نیز، ر. ك:تاریخ المدینة:882/3، الفتوح:325/2، الاستیعاب:215/3.
    4. شرح نهج البلاغة:51/12 و 326/6.
    5. المصنّف فی الأحادیث و الآثار:9761/446/5، الأدب المفرد:582/176.
    6. الإمامة و السیاسة:43/1. نیز، ر. ك:الإیضاح:500.
    7. الطبقات الكبری:340/3، تاریخ دمشق:427/42، أنساب الأشراف:120/6.